تمام امروز نگرانم. اصلاً بابت همین نگرانیهام تصمیم گرفتم شروع کنم به وبلاگ نویسی. روند جریان اینجوریه :
1- من درسم قراره چند ماه دیگه تموم شه
2- از اولش درسی رو که میخونم دوست نداشتم . تنها دلیلی که شروعش کردم این بود که بورسیه میشدم و پول میگرفتم
3- هرچی زمان گذشت من بیشتر به این نتیجه رسیدم که کاری رو که میکنم دوست ندارم ولی حال یا جرئتشو نداشتم که ولش کنم
4- تو کنفرانس
ماشین بینایی (آخه کدوم گنگی ماشین ویژن {1} رو اینجوری ترجمه کرده ، شرمنده که من انگلیسی تایپ نمیکنم چون تمام زندگیمو اینجا بهم میریزه و همه چی یهو خر تو خر میشه) و به این تیجه رسیدم که ماشین ویژن یجورایی از پردازش تصویر مصیبتی که روش کار میکنم بهتره و در آینده اگه برم این سمت حداقل از این گلی که توش گیر کردم در می آم
5- با توجه به اینکه گروهی که من توش کار میکنم تشکیل شده از خودم و استادم و استادم و خودم ، یعنی یه چیزی تو این مایه ها، اصلاً احتمال دیدن یکی دیگه و پیدا شدن فرصت خدای نکرده وجود نداره
6- خلاصه که من واقعاً به این نتیجه رسیده بودم واسه اینکه بعد دکترام کاری چیزی پیدا کنم بهتره برم دوباره یه فوقی چیزی بخونم که شاید با چهارتا آدم زنده آشنا شم.
7- تو این هاگیر واگیر ذهنی عنایت خدا شامل من شد و این رزومه من بعد رسماً سه هفته کار کردن روش که حقیقتش فکر کنم بیشتر هم طول کشید و من تو رودربایستی خودم و بزرگان محل به سه هفته بسنده میکنم ، تموم شد و من دو تا جا تقاضای کار کردم. یکی فوق دکترا{2} - شرمنده ، میدونم واقعاً شرم آوره - در مورد وب معنایی{3} که البته کار من نیست ولی با توجه به علاقه شدیدم به منطق و تجربیاتم امیدوارم قبولم کنن. یکی دیگه یه شغل دستیار پژوهشگر {4} تو ضمینه ماشین ویژن در ضمینه گزفتن سیگنالهای مغزی و آنالیز اونا که شاهکار بود و چون نیمه وقت بود من امیدوار بودم که بتونم تو کار دکترام بگنجونمش. خلاصه انتخاب شدم برای مصاحبه و کلی مطالعه انجام دادم برای مصاحبه.
8- دیروز رفتم مصاحبه و چقدر هم خوشحال بودم چون اصلاً باور نمیکردم که کسی به من کار بده. خلاصه چند ساعت بعدش بهم زنگ زدن که قبولم کردن و من داشتم بال در می آوردم. اول از همه هم زنگ زدم به بابامو خبرو دادم. آخه هیچ کی به اندازه بابای من قبولم نداره.
9- امروز با استادم جلسه داشتم. بهش جریانو گفتم ... عصبانی نشد برعکس اون چیزی که من فکر میکردم ولی کلی همدردی کرد و گفت که باید اول دکترامو تموم کنم و وقت ندارم که برم دو روز یه کاره دیگه انجام بدم
10- راست میگفت
11- ولی من هنوزم نتونستم خودمو از غصه هام بکشم بیرون
بیشتر ترسم از اینه نکنه کل شانسمو استفاده کردم و دیگه شانسی برای پیدا کردن کار نداشته باشم. یکم که فکر کردم دیدم دارم مثل مستر فکر میکنم که از ترس اینکه نکنه این چیزی داره بهترینه جرئت نمیکنه هیچ چیزیشو عوض کنه. حتماً همه آدمها میترسن ولی اونایی موفق میشن که این ترس فلجشون نمیکنه. من به اندازه یه روز فلج شدم ولی دیگه منطقی فکر میکنم. اگه من اینقدر بیعرضه ام که همه زندگیم به شانس و اقبال وصله همون بهتر که این یدونه شانسم رو هم از دست دادم
Machine vision {1}
Postdoc {2}
semantic web {3}
Research asistant {4}