Thursday, 27 January 2011

شانس از دست رفته

تمام امروز نگرانم. اصلاً بابت همین نگرانیهام تصمیم گرفتم شروع کنم به وبلاگ نویسی. روند جریان اینجوریه :

1- من درسم قراره چند ماه دیگه تموم شه
2- از اولش درسی رو که میخونم دوست نداشتم . تنها دلیلی که شروعش کردم این بود که بورسیه میشدم و پول میگرفتم
3- هرچی زمان گذشت من بیشتر به این نتیجه رسیدم که کاری رو که میکنم دوست ندارم ولی حال یا جرئتشو نداشتم که ولش کنم
4- تو کنفرانس ماشین بینایی (آخه کدوم گنگی ماشین ویژن {1} رو اینجوری ترجمه کرده ، شرمنده که من انگلیسی تایپ نمیکنم چون تمام زندگیمو اینجا بهم میریزه و همه چی یهو خر تو خر میشه) و به این تیجه رسیدم که ماشین ویژن یجورایی از پردازش تصویر مصیبتی که روش کار میکنم بهتره و در آینده اگه برم این سمت حداقل از این گلی که توش گیر کردم در می آم
5- با توجه به اینکه گروهی که من توش کار میکنم تشکیل شده از خودم و استادم و استادم و خودم ، یعنی یه چیزی تو این مایه ها، اصلاً احتمال دیدن یکی دیگه و پیدا شدن فرصت خدای نکرده وجود نداره
6- خلاصه که من واقعاً به این نتیجه رسیده بودم واسه اینکه بعد دکترام کاری چیزی پیدا کنم بهتره برم دوباره یه فوقی چیزی بخونم که شاید با چهارتا آدم زنده آشنا شم.
7- تو این هاگیر واگیر ذهنی عنایت خدا شامل من شد و این رزومه من بعد رسماً سه هفته کار کردن روش که حقیقتش فکر کنم بیشتر هم طول کشید و من تو رودربایستی خودم و بزرگان محل به سه هفته بسنده میکنم ، تموم شد و من دو تا جا تقاضای کار کردم. یکی فوق دکترا{2} - شرمنده ، میدونم واقعاً شرم آوره - در مورد وب معنایی{3} که البته کار من نیست ولی با توجه به علاقه شدیدم به منطق و تجربیاتم امیدوارم قبولم کنن. یکی دیگه یه شغل دستیار پژوهشگر {4} تو ضمینه ماشین ویژن در ضمینه گزفتن سیگنالهای مغزی و آنالیز اونا که شاهکار بود و چون نیمه وقت بود من امیدوار بودم که بتونم تو کار دکترام بگنجونمش. خلاصه انتخاب شدم برای مصاحبه و کلی مطالعه انجام دادم برای مصاحبه.
8- دیروز رفتم مصاحبه و چقدر هم خوشحال بودم چون اصلاً باور نمیکردم که کسی به من کار بده. خلاصه چند ساعت بعدش بهم زنگ زدن که قبولم کردن و من داشتم بال در می آوردم. اول از همه هم زنگ زدم به بابامو خبرو دادم. آخه هیچ کی به اندازه بابای من قبولم نداره.
9- امروز با استادم جلسه داشتم. بهش جریانو گفتم ... عصبانی نشد برعکس اون چیزی که من فکر میکردم ولی کلی همدردی کرد و گفت که باید اول دکترامو تموم کنم و وقت ندارم که برم دو روز یه کاره دیگه انجام بدم
10- راست میگفت
11- ولی من هنوزم نتونستم خودمو از غصه هام بکشم بیرون

بیشتر ترسم از اینه نکنه کل شانسمو استفاده کردم و دیگه شانسی برای پیدا کردن کار نداشته باشم. یکم که فکر کردم دیدم دارم مثل مستر فکر میکنم که از ترس اینکه نکنه این چیزی داره بهترینه جرئت نمیکنه هیچ چیزیشو عوض کنه. حتماً همه آدمها میترسن ولی اونایی موفق میشن که این ترس فلجشون نمیکنه. من به اندازه یه روز فلج شدم ولی دیگه منطقی فکر میکنم. اگه من اینقدر بیعرضه ام که همه زندگیم به شانس و اقبال وصله همون بهتر که این یدونه شانسم رو هم از دست دادم

Machine vision {1}
Postdoc {2}
semantic web {3}
Research asistant {4}

ندای آزادی ترانه گمنام

رادیو جوان امروز داشت این شاهکار رو پخش میکرد که هم ویئوشو پایین صفحه گذاشتم. اگه یاد بگیرم چطور میشه فایل صوتیشم گذاشت حتماً میذارمش. نمیدونم کیا خوندنش. من اولین بار تو یوتیوب شنیدمش تو بحبه حوادث بعد از انتخابات. پشت سرهم دهها بار گوشش کردم و باهاش اشک ریختم و هیچوقت تشد که وقتی شروع میشه صدای ویولونش تنمو نلرزونه. زیباترین کار مربوط به انتخابات خونینه. متنش ، موزیکش ، قدرت صدای خواننده اش واقعاً نظیر نداره.
من مدتها سعی کردم یجوری دانلودش کنم که بتونم برای بقیه هم بفرستمش و آخرشم یادم نمی آد چطوری تونستم این کارو بکنم. در هر حال با توجه به اینکه یوتیوب داخل ایران فیلتره امیدوارم بشه این ویدئو رو حداقل تو وبلاگ من دید. جالب اینجاست که تو رادیو جوان نمیشه رو ویدئو کامنت گذاشت یعنی احتیاج به تائید داره!!!!!!!!!!! این دیگه آخرشه . حالا اگه از اون بالا میای لنگر نداری بود هزار تا کامنت الآن پاش بود . من حتی سعی کردم لایکش کنم و کار نکرد!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی رادیو جوان هم؟؟
(radio javan)

و خدا من را آفرید

سلام به همگی . این اولین باره که من دارم وبلاگ فارسی می نویسم. یعنی در واقع دومین بار . اولیش تو پرشین بلاگ بود و بس که توش آه و ناله راه انداختم که الآن سالهاست که حوصله سر زدن بهش رو ندارم. امیدوارم که این یکی به سرنوشت اون یکی دچار نشه.
در مورد خودم توضیح میدم ولی اسم و رسمم رو با اخذ اجازه از کلیه حضار محفوظ نگه میدارم. نه اینکه آدم مهم و سرشناسی باشم ولی خدای خود سانسوریم. اگه قرار باشه اینجا هم خودمو سانسور کنم ننویسم بهتره. در ضمن یکمم مشهورم :-) ه
من 35 سالمه که متاسفانه بزودی میشم 36 ساله. 5 ساله که ازدواج کردم. و احتمال میدم که درصد بیشتر پستهام مربوط به مستر به ضم میم باشه. تو پستهای بعدی توضیحات بیشتری میدم و میفهمید چرا. من کامپیوتر خوندم والبته کماکان دارم میخونم. الآن دانشجوی دکترام تو یه دهات کوره ای تو انگلستان که اگه خدا بخواد و این فیس بوک اجازه بده و اخبار ایران به کم بهم مجال بده این تابستون جمش میکنم . آقایون دست ...
پا ورقی: ما بچه نداریم ... این بزرگترین معزل زندگی کنونی منه. اینو نوشتم که عزیزانی که همدردن یکم همدردی کنن.
ولی جدی تصمیم دارم که حسمو در این مورد کامل بنویسم واینکه مستر داره با بیفکریهاش چقدر منو اذیت میکنه.